شوخ بستن. درشت و هنگفت شدن دست از کار و محنت و مزدوری و پینه بستن آن. (ناظم الاطباء). پدید آمدن چرک و وسخ در اندام و پینه بستن دست و پای بالخصوص: اگر شوخ گیرد همه جای من چه باشد دلم از طمع هست پاک. خسروی. رجوع به شوخ بستن شود
شوخ بستن. درشت و هنگفت شدن دست از کار و محنت و مزدوری و پینه بستن آن. (ناظم الاطباء). پدید آمدن چرک و وسخ در اندام و پینه بستن دست و پای بالخصوص: اگر شوخ گیرد همه جای من چه باشد دلم از طمع هست پاک. خسروی. رجوع به شوخ بستن شود
فال گرفتن. پیشگویی کردن. فال گفتن. عیافه. زجر: جماعتی از آن چینیان به علم، در شانۀ گوسفند نگریدند و فال زجر بگرفتند. (مجمل التواریخ و القصص چ بهار ص 103). و بسیاری از این کندا و فال گویان و و زجر و کسانی که در شانۀ گوسفند نگرند پیش چین گرد آمدند... ده تا از آن فال گویان و دانایان چین پیش ترک فرستاد. (مجمل التواریخ و القصص چ بهار ص 103). و رجوع به زجر، زجر کردن، فال، تفال، فالگیری، طیره، تطیر، عیافه و کهانه شود
فال گرفتن. پیشگویی کردن. فال گفتن. عیافه. زجر: جماعتی از آن چینیان به علم، در شانۀ گوسفند نگریدند و فال زجر بگرفتند. (مجمل التواریخ و القصص چ بهار ص 103). و بسیاری از این کندا و فال گویان و و زجر و کسانی که در شانۀ گوسفند نگرند پیش چین گرد آمدند... ده تا از آن فال گویان و دانایان چین پیش ترک فرستاد. (مجمل التواریخ و القصص چ بهار ص 103). و رجوع به زجر، زجر کردن، فال، تفال، فالگیری، طیره، تطیر، عیافه و کهانه شود
کبره زدن. تکرج. کپک زدن. کره زدن. (یادداشت مؤلف). اور زدن.سفیدک زدن. تکرج. (تاج المصادر). اکراج. تکرج. (منتهی الارب). کره بستن. کره برآوردن: التکریج، کره گرفتن نان. تعشیش، کره گرفتن نان. (تاج المصادر بیهقی). و منفعت آرد کرسنه (در اقراص اسقیل) آن است که تا زود رطوبت را نشف نکند و نگذارد که کره بگیرد و عفن گردد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). رجوع به کره، کره برآوردن و کره بستن شود، چربی و مسکه از شیر یا دوغ به دست آوردن. استخراج مسکه از دوغ یا شیر. - امثال: از آب کره گرفتن، سخت زرنگ بودن
کبره زدن. تکرج. کپک زدن. کره زدن. (یادداشت مؤلف). اور زدن.سفیدک زدن. تکرج. (تاج المصادر). اکراج. تکرج. (منتهی الارب). کره بستن. کره برآوردن: التکریج، کره گرفتن نان. تعشیش، کره گرفتن نان. (تاج المصادر بیهقی). و منفعت آرد کرسنه (در اقراص اسقیل) آن است که تا زود رطوبت را نشف نکند و نگذارد که کره بگیرد و عفن گردد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). رجوع به کره، کره برآوردن و کره بستن شود، چربی و مسکه از شیر یا دوغ به دست آوردن. استخراج مسکه از دوغ یا شیر. - امثال: از آب کره گرفتن، سخت زرنگ بودن
بستن شکم. یبوست طبع، ترجمه عبارت هندی است و این در کلام امیرخسرو بسیار واقع شده بلکه اکثر است. (آنندراج). دست بر شکم نهادن از کثرت خنده: چو سبزه خویش ار خط تو خواند جای آن باشد که گل از خنده بر خاک افتد و غنچه شکم گیرد. امیرخسرو (از آنندراج)
بستن شکم. یبوست طبع، ترجمه عبارت هندی است و این در کلام امیرخسرو بسیار واقع شده بلکه اکثر است. (آنندراج). دست بر شکم نهادن از کثرت خنده: چو سبزه خویش ار خط تو خواند جای آن باشد که گل از خنده بر خاک افتد و غنچه شکم گیرد. امیرخسرو (از آنندراج)
شمردن. آمار گرفتن. شمارش کردن. برشمردن. حساب کردن. به حساب رسیدن. تعداد کردن. (از یادداشت مؤلف) : کسی کو بدیهات گیرد شمار فزون آید از گردش روزگار. فردوسی. یکی نامه با هدیۀ شاهوار که آنرا نشاید گرفتن شمار. فردوسی. دگر گنج بادآورش خواندند شمارش گرفتند و درماندند. فردوسی. زیانی که آمد بر آن کشتمند شمارش بباید گرفتن که چند. فردوسی. جزای بد ونیکی روزگار در امروز و فردا گرفتن شمار. فردوسی. ز بس که گفت که این دم چو در شمار نبود که روز هجر مرا چند ره شمار گرفت. مسعودسعد. راز جهان جو به جو شمار گرفتن چون همه هیچ است از این شمار چه خیزد. خاقانی. - در شمار گرفتن، در ضبط و تسلط آوردن. در عداد مایملک قرار دادن: ملک آن شهر در شمار گرفت پادشاهی بر او قرار گرفت. نظامی. - شمار برگرفتن،حساب کردن. شمارش. آمار گرفتن. سرشماری کردن. رسیدن به حساب چیزی. شماره و اندازۀ چیزی را بدست آوردن: هم از لشکرش برگرفتم شمار فراوان کم است از شنیدن سوار. فردوسی. سوم یار بایدت هنگام کار ز هر نیک و بد برگرفتن شمار. فردوسی. هنوز نایب او با دبیر و مستوفی خراج مغرب را برگرفته نیست شمار. فرخی. - شمار کسی را برگرفتن، به حساب او رسیدن. رسیدگی کردن به حساب اعمال نیک و بد او: اگر دوست با دوست گیرد شمار نباید که باشد میانجی بکار. فردوسی. با خرد رجوع کن و شمار خودنیکو برگیر تا بدانی که راست میگویم و نصیحت پدرانه می کنم. (تاریخ بیهقی). - شمار گرفتن با کسی، به چگونگی کار او رسیدن و پرداختن از روی محاسبۀ نجوم: شماریت با من بباید گرفت بدان تا جهان ماند اندر شگفت. فردوسی. ، به حساب آوردن. محسوب داشتن. در عداد جمع آوردن: بخشش پیوسته را شمار نگیری خدمت خدمتگران همی بشماری. فرخی. ، قیاس کردن. (یادداشت مؤلف) ، متنبه شدن. (یادداشت مؤلف) ، بازپرسی کردن. مؤاخذه کردن. (یادداشت مؤلف) : بدو گفت خاقان که هر شهریار که از نیک و بد برنگیرد شمار به بد کردن بنده خامش بود تو او را چنان دان که بیهش بود. فردوسی
شمردن. آمار گرفتن. شمارش کردن. برشمردن. حساب کردن. به حساب رسیدن. تعداد کردن. (از یادداشت مؤلف) : کسی کو بدیهات گیرد شمار فزون آید از گردش روزگار. فردوسی. یکی نامه با هدیۀ شاهوار که آنرا نشاید گرفتن شمار. فردوسی. دگر گنج بادآورش خواندند شمارش گرفتند و درماندند. فردوسی. زیانی که آمد بر آن کشتمند شمارش بباید گرفتن که چند. فردوسی. جزای بد ونیکی روزگار در امروز و فردا گرفتن شمار. فردوسی. ز بس که گفت که این دم چو در شمار نبود که روز هجر مرا چند ره شمار گرفت. مسعودسعد. راز جهان جو به جو شمار گرفتن چون همه هیچ است از این شمار چه خیزد. خاقانی. - در شمار گرفتن، در ضبط و تسلط آوردن. در عداد مایملک قرار دادن: ملک آن شهر در شمار گرفت پادشاهی بر او قرار گرفت. نظامی. - شمار برگرفتن،حساب کردن. شمارش. آمار گرفتن. سرشماری کردن. رسیدن به حساب چیزی. شماره و اندازۀ چیزی را بدست آوردن: هم از لشکرش برگرفتم شمار فراوان کم است از شنیدن سوار. فردوسی. سوم یار بایدت هنگام کار ز هر نیک و بد برگرفتن شمار. فردوسی. هنوز نایب او با دبیر و مستوفی خراج مغرب را برگرفته نیست شمار. فرخی. - شمار کسی را برگرفتن، به حساب او رسیدن. رسیدگی کردن به حساب اعمال نیک و بد او: اگر دوست با دوست گیرد شمار نباید که باشد میانجی بکار. فردوسی. با خرد رجوع کن و شمار خودنیکو برگیر تا بدانی که راست میگویم و نصیحت پدرانه می کنم. (تاریخ بیهقی). - شمار گرفتن با کسی، به چگونگی کار او رسیدن و پرداختن از روی محاسبۀ نجوم: شماریت با من بباید گرفت بدان تا جهان ماند اندر شگفت. فردوسی. ، به حساب آوردن. محسوب داشتن. در عداد جمع آوردن: بخشش پیوسته را شمار نگیری خدمت خدمتگران همی بشماری. فرخی. ، قیاس کردن. (یادداشت مؤلف) ، متنبه شدن. (یادداشت مؤلف) ، بازپرسی کردن. مؤاخذه کردن. (یادداشت مؤلف) : بدو گفت خاقان که هر شهریار که از نیک و بد برنگیرد شمار به بد کردن بنده خامش بود تو او را چنان دان که بیهش بود. فردوسی
عبرت گرفتن. برحذر شدن. احتیاط کردن: ز چشم خلق فتادم هنوز و ممکن نیست که چشم خلق من از عاشقی حذر گیرد. سعدی. پایم از قوت رفتار فرو خواهد رفت خنک آنکس که حذر گیرد و نیکو برود. سعدی
عبرت گرفتن. برحذر شدن. احتیاط کردن: ز چشم خلق فتادم هنوز و ممکن نیست که چشم خلق من از عاشقی حذر گیرد. سعدی. پایم از قوت رفتار فرو خواهد رفت خنک آنکس که حذر گیرد و نیکو برود. سعدی
شکار کردن. صید کردن. نخجیر کردن. شکار به دست آوردن. شکار ربودن: به دل گفت کاین مرد پرهیزگار همی از لب آب گیرد شکار. فردوسی. شکار یکی گشتی ازبهر آنک مگر دیگری را بگیری شکار. ناصرخسرو. فریبنده گیتی شکارت نگیرد جز آنگه که گویی گرفتم شکارش. ناصرخسرو. زیرا که جهان چو این و آن را یکچند گرفته بد شکارم. ناصرخسرو. نیز نگیرد جهان شکار مرا نیست دگر با غمانش کار مرا. ناصرخسرو. و رجوع به شکار کردن شود
شکار کردن. صید کردن. نخجیر کردن. شکار به دست آوردن. شکار ربودن: به دل گفت کاین مرد پرهیزگار همی از لب آب گیرد شکار. فردوسی. شکار یکی گشتی ازبهر آنک مگر دیگری را بگیری شکار. ناصرخسرو. فریبنده گیتی شکارت نگیرد جز آنگه که گویی گرفتم شکارش. ناصرخسرو. زیرا که جهان چو این و آن را یکچند گرفته بد شکارم. ناصرخسرو. نیز نگیرد جهان شکار مرا نیست دگر با غمانْش کار مرا. ناصرخسرو. و رجوع به شکار کردن شود
ارزش پیدا کردن. (فرهنگ فارسی معین). قیمت گرفتن. پربها شدن. باارزش شدن: مرد بحکمت بها و قیمت گیرد زی ّ زنان است ششتری و بهایی. ناصرخسرو. و رجوع به مادۀ بعد شود، قوی و پهلوان. زورمند، سرباز، سوار. ج، بهادران. (ناظم الاطباء)
ارزش پیدا کردن. (فرهنگ فارسی معین). قیمت گرفتن. پربها شدن. باارزش شدن: مرد بحکمت بها و قیمت گیرد زی ّ زنان است ششتری و بهایی. ناصرخسرو. و رجوع به مادۀ بعد شود، قوی و پهلوان. زورمند، سرباز، سوار. ج، بهادران. (ناظم الاطباء)
غضبناک شدن. خشم گرفتن، برانگیخته شدن. بهیجان آمدن. (فرهنگ فارسی معین). - به قهر گرفتن، به زبردستی غالب آمدن. چیره شدن. (فرهنگ فارسی معین). - ، به ظلم و جور گرفتن. (فرهنگ فارسی معین)
غضبناک شدن. خشم گرفتن، برانگیخته شدن. بهیجان آمدن. (فرهنگ فارسی معین). - به قهر گرفتن، به زبردستی غالب آمدن. چیره شدن. (فرهنگ فارسی معین). - ، به ظلم و جور گرفتن. (فرهنگ فارسی معین)
محبوب معشوق، دوست رفیق. یا یار غار. ابوبکرکه درغار ثور همراه رسول خدا بود، مجازا رفیق یک رنگ وموافق ، کمک کار ناصر معین. یا به یار داشتن، کمک گرفتن: هیچکس را تو استوار مدار کار خود کمن کسی بیار مدار. (سنائی) یا یار گرفتن، در بازی یک یا چند تن از بازی کنان رابرای کمک خودبرگزیدن، همراه: مرا حیایی مناع است و نازک طبعی باآن یاراست، دارندگی هوشیار دارای هوش
محبوب معشوق، دوست رفیق. یا یار غار. ابوبکرکه درغار ثور همراه رسول خدا بود، مجازا رفیق یک رنگ وموافق ، کمک کار ناصر معین. یا به یار داشتن، کمک گرفتن: هیچکس را تو استوار مدار کار خود کمن کسی بیار مدار. (سنائی) یا یار گرفتن، در بازی یک یا چند تن از بازی کنان رابرای کمک خودبرگزیدن، همراه: مرا حیایی مناع است و نازک طبعی باآن یاراست، دارندگی هوشیار دارای هوش